قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

بازم تنها میشیم

امشب ساعت 22:30 مامان جون بلیط داره که بره شیراز خیلی ناراحتم آخه دوباره تنها میشیم ..  خیلی خوش گذشت این مدت گذر روزها رو اصلا حس نمیکردم کاریش نمیشه کرده هر اومدنی یه رفتنی هم داره البته مامان جونم اصلا دوس نداره تنهامون بذاره ولی به دو دلیل مجبوره بره یکی بخاطر اینکه آقاجون اونجا تو خونه تنهاست یکی هم اینکه خاله طاهره اینا دارن از تهران میان میخواد بره ببینشون...منم چون دلیلاش قانع کننده بود دیگه اصراری بر موندنش نکردم ایشالا که بسلامتی بره برسه...دوستت داریم مامان جون مهربون ...
26 آذر 1393

مهمونا رفتن جز مامان جون

امروز صبح مهمونامون رفتن و ما رو دوباره تنها گذاشتن البته مامان جون پیشمون تا آخر هفته میمونه از این بابت خوشحالم عصری خونه آقای موسوی روضه حضرت ابوالفضل (ع) بود .. من و تو و مامان جون رفتیم .. خیلی خوب بود ..   بعد از اینکه دعا تموم شد بابایی اومد دنبالمون رفتیم نون بربری گرفتیم رفتیم کناردریا با آش رشته ای که تو روضه بهمون داده بودن خوردیم .. یه خورده تو ساحل پیاده روی کردیم بعدشم برگشتیم خونه راستی از روزی که من و بابایی تصویر تو عزیزمو دیدیم واقعا وجودتو باور کردیم .. نه اینکه قبلا باور نداشتیمااااا .. نه گلم ...فقط قبلا باورش یه خورده برامون سخت بود ولی از وقتی دیدیمت احساس مادرانه من و احساس پدرانه بابایی بیش ا...
22 آذر 1393

سونوگرافی سه ماهه اول

عزیزدلم امروز روزی بود که مامانی و بابایی خیلی وقته منتظرش بودن  آخه از یه طرف میخواستیم از سلامتی عزیزدلم باخبر بشیم و از طرف دیگه مامانی دوس داشت ببینه واقعا چیزی تو دلش هست یا نه  با بابایی رفتیم تو مطب نشستیم تا نوبتمون شد .. وقتی فهمیدیم بابایی هم میتونه همراهم بیاد تو خیلی خوشحال شدیم رفتم روی تخت کنار مانیتور دراز کشیدم...دل تو دل مامان مریم نبود حس خوبی بود که بابایی کنارم بود .. میدونستم که اونم مثله مامانی دل تو دلش نیست خلاصه آقای دکتر اومد دستگاه رو گذاشت رو دل مامانی .. من و بابایی زل زده بودیم به مانیتور ..خیلی لحظه خوبی بود .. یه دفه تو عزیزدلمو دیدم  که تو دل مامانی دراز...
20 آذر 1393

برگشتیم بندرعباس

امروز پنجشنبه بعد از صرف صبحونه آماده شدیم که از قشم به سمت بندرعباس حرکت کنیم .. آخه من عصر نوبت سونوگرافی دارم سفر خوبی بود .. من چون هنوز جنسیت نی نی فسقلم معلوم نبود خیلی خرید نکردم گفتم بذارم معلوم بشه ایشالا یه روز با بابایی میایم قشم واسه خرید سیسمونی خلاصه سوار ماشین شدیم سمت بندر لافت از اونجا سوار بر لندوگراف شدیم رفتیم بندر پهل بعدشم بندرعباس... ساعت دوازده رسیدیم خونه .. بعد از خوردن ناهار و یه استراحت کوتاه آماده شدیم که بریم واسه سونو و آزمایش غربالگری .. آقاجونم با خودمون آوردیم سر راه گذاشتیم امامزاده سیدمظفر که وقتی برگشتیم با خودمون برش گردونیم ... بقیه هم مهدیس رو بردن پارک جنگلی بازی کنه ...
20 آذر 1393

قشم

امروز صبح زود بابایی از خواب بیدار شد رفت واسه مهمونامون نون بربری داغ و آش شیرازی خرید .. خیلی حال داد واقعا  بعد از صبحونه کم کم آماده شدیم که بریم سمت قشم اول قرار بود با یه ماشین بریم ولی بابایی گفت دوتا ماشین رو میبریم راحتتریم اونجا دیگه مشکلی نداریم خلاصه سوار شدیم رفتیم سمت قشم خاله صدیقه ( دختر دایی و دخترعمه مامانی) خیلی اصرار کرد که برامون ناهار درست کنه ولی مامانی برا اینکه تو زحمت نیفته گفتم ما احتمالا عصر بیایم رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بندر پهل .. سوار لندوگراف شدیم حدود یه ربع رو آب بودیم تا رسیدیم اونور .. بندر لافت هیچی دیگه حدودای ساعت دوازده رسیدیم قشم .. زنگ زدم به خاله صدیقه ...
18 آذر 1393

یه روز خوب

سلام کوچولوی مامانی امروز مامانی خیییییییلی خوشحاله آخه مهمونای عزیزی داره مامان جون و آقاجون (مامان و بابای مامانی) و خاله فاطی و عمو حمید و مهدیس  ساعت 5 عصر مهمونای عزیزمون بسلامتی رسیدن خونه... خورد و خسته بودن از این مسیر طولانی نمیدونی مامانی چقد خوشحال بود ولی متاسفانه از صبح که مامانی از خواب بیدار شد همش حالت تهوع داشت   اصلا سرحال نبود طوریکه مهمونا هم متوجه ناخوشی مامانی شدن... خیلی سعی کردم به رو خودم نیارم ولی متاسفانه از قیافم میشد فهمید چه حالی دارم ..   همش تقصیر تو عزیز فسقلیه که هی تو دل مامانی شیطونی میکنی و حال مامانی رو بهم میزنی مهمونا زود شام خوردن و خوابیدن آخه ...
17 آذر 1393

کم کم دارم بهتر میشم

سلام انجیرک مامانی امیدوارم که خوب باشی ...  خیلی بده که نمیتونم ازت خبر داشته باشم آخه هنوز خیلی فسقلی هستی توی یه کتاب خوندم که الان اندازه یه دونه انجیری هرکی ازم میپرسه نی نیت چطوره میگم ازش خبری ندارم آخه نه حرکنی داری نه صدایی نه چیزی فقط منتظرم که هرچه زودتر حرکت کنی و مامانی رو خوشحال کنی این روزا خداروشکر خیلی بهترم و تا حدودی تهوعم کمتر شده البته ناگفته نمونه اگه یه روز قرص نخورم اونروز تا شب، افقی میفتم و همش تهوع دارم.. بازم خداروشکر این قرص رو هست وگرنه مامانی میمرد دیگه مامان نداشتی هیچی دیگه خبر خاصی نیست جز اینکه مامان جون و آقاجون و خاله فاطی و عمو حمید و آبجی مهدیس شیطون ایشالا...
5 آذر 1393
1